سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پشت ابر

600 × 375 (Same sizex larger), 35KB
آن قامت همچون سرو، از پاى فتاد امشب
بر فرق سر عالم، خاک غم و ماتم ریخت
از ضربت‏شمشیر فرزند مراد امشب
در کوفه زخم آلود، هر جا که یتیمى بود
بارى ز غم و حسرت، بر دوش نهاد امشب
دلها همه محزون است، هر دیده پر از خون است
این محنت عظمى را بر کوفه که داد امشب؟
محراب على از خون، رنگین شده، واویلا
در سوگ على چشمى، بى اشک مباد امشب

جواد محدثى

بیدار بود.

مثل همیشه، آرام و موقّر.

با دنیایی از حرفهای نگفته، که گاه در چاه «حیدر».

از نفاق و نافرمانیِ اهل کوفه چه ها که ندیده بود.

و حال، آسمان را می نگریست.

عاشقِ وعده حق بود. ناشکیب و بی قرار لحظه ها را طی می کرد. به دنبال خاطره ها به آن «دقایقِ پنهان کردن فاطمه، آن گُلِ نهان در خاک» می اندیشید.

به غریبی و داغ بی مادریِ فرزندانش بازگشت، به آن شب که فاطمه را تنها در نگاه مهتاب به خدا سپرد.

و از آن پس، خود به تنهایی، بارِ غمِ فاطمه و این امّت را به دوش کشید.

* * *

بار دیگر، خدا می خواست، نعمتی عظیم از زمین برگیرد.

خدایا، چه پرشتاب!

«لحظه ای تأمل، در این ثانیه های خراب از عشق، نعمتی ست.»

کاش هرگز آفتاب 19 رمضان طلوع نمی کرد.

کاش پای زمان می شکست.

کاش حداقل اشکی دردهای دل «علی» را می شست.

* * *

صدای مؤذن، فضای خواب کوفه را می شکافد. صدای پای باریدن، همراه با نوایی دل گداز می رسد. سفره منزل ایتام، از این پس، نانِ عشق به خود نمی بیند.

کوچه های لبریز از نامردمی و زخمِ دورنگی، به التماس می خواهند راهش را سدّ کنند.

کوچه ها فریاد برمی آورند؛ کوفه!

چرا کسی نمی میرد از این مردمِ دون.

چرا کسی زخمِ غریبی و بی فاطمه بودن این جوانمرد را نفهمید.

دارد می رود.

دیگر فرصتی نیست که به پایش بیفتید.

مردم کوفه!

از این پس، با این ننگ چه خواهید کرد. وای بر شما.

حتی مرغابیان خانه ام کلثوم نیز بی قرارند.

فریاد و صیحه می زنند.

علی جان! مولود کعبه! ارمغان بهشت!

به پروردگارت سوگند،

عدلِ کاملِ جهان، بی تو می میرد، مرو.

* * *

تیغهای آغشته به زهر، کاش شاهرگتان را می برید که صدای عدالت را، نشانه گرفته اید. کاش به خاطر نادانی و جهلتان دستانتان که آلوده به خون پاکِ خاندان مصطفی است، به زمینِ عدمِ می کوبیدتان، که اسوه شجاعت را نشانه گرفته اید.

سینه های لبریز از کفرتان، مأوای عذاب الهی باد که آتش رنج کودکان بی پناهِ شهر را بار دیگر افروختید. ننگتان باد نفرین شدگان که تا ابد روسیاهید.

* * *

قدم به مسجد می نهد. ذکرگویان. «لا حول و لا قوة الا باللّه العلی العظیم» با آرامشی نگفتنی، آهنگ نماز می کند. در برابر حق می ایستد. با خضوع و نهایت شادمانی. دیگر در میان این مردمِ هزار چهره نخواهد بود.

به ابن ملجم می نگرد. به او می گوید که از قصد و نیت او بهتر از خود او آگاه است.

و می رود به محراب می ایستد.

طوفان جهل چه می کند. می وزد و شمشیر بر فرق عدالت فرود می آید.

درهای مسجد به هم می خورد. خروش از ملایک و آسمان برمی خیزد. باد سیاهی سر می گیرد و جبرئیل در میانِ زمین و آسمان فریاد می آورد:

«به خدا سوگند که درهم شکست ارکان هدایت و تاریک شد ستاره های علم و نبوت و برطرف شد نشانه های پرهیزکاری و گسیخته شد عروة الوثقای الهی و کشته شد پسر عم رسول اللّه و شهید شد سید اوصیای الهی.»

* * *

فرزندان فاطمه و علی می رسند.

آن روز، رنج بی مادری و حال، درد بی پدری. پدر بزرگوارشان در محراب افتاده. در خون غلتیده و دیگر توان گذاردن نماز را هم ندارد.

از شدت زهر و زخم توان ندارد.

امام حسن، سرِ پدر را در آغوش می گیرد و می گوید

«ای پدر! پشت مرا شکستی»

و امام علی؛

ملایک را می بیند که بر غم عزیزان فاطمه چه ناشکیب می گریند.

و مولود کعبه؛ در آرامشی غریب می گوید:

«فزت و رب الکعبه»

به خدای کعبه رستگار شدم.


ارسال شده در توسط سیده فاطمه آرامی